۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

آشتي

زهر

     زهر

         زهر

             زهر است زندگي

وقتي دست مهربانت را

به قهر

از دستم بيرون مي‌كشي



تلخ

    تلخ

       تلخ

         تلخ است زندگي

وقتي چشمانت را

به روي اشك‌هايم

مي‌بندي



دستم را بگير!
به من نگاه كن!
نگذار
چون آن جام شيشه
كه آسان شكست و نيست شد
از هم بپاشم

۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

شعر تو

اين شعر از آن توست

به تمامي...

خط‌ هاي‌ اش

خطوط مورب گونه هاي تو را ماند؛

شگفت انگيز و مرموز



آن زمان كه مي‌خندي

شروع شعر است

و سكوتت

چون نقطه اي ميان واژه‌ها

زمان را متوقف مي‌كند


وسعت سينه ات

صفحه ي سفيد دفتر من

و دست‌هايت

آن‌چه

قلم سبز مرا هدايت مي‌كند.

و گيسوان تو
                             - بهانه هاي ساده عاشقي من -

آشفتگي ذهن مرا مي‌ماند،

آن زمان كه تو در كنارم هستي



و نفس‌هايت

واژگان من،

با همه ي فراز و فرودش

كه شماره به شماره مي آيند و مي‌روند؛

و آن‌چه به جا مي‌گذارند

ردپايي آتشين است

در شعر زندگي ام



قدم‌هايت

ضرب-آهنگ كلمات است

و نگاهت

آنچه مرا وا مي دارد

زندگي ام را به زمين بگذارم

و

قلم را بردارم.



۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

گيج و خسته

دنبال بهانه اي براي زندگي

وسعت جهان را

در مي‌نوردم.



همه آن‌چه خوبي‌ست

از آغوشم مي‌گريزد:

كوه‌ها زير پايم خاك مي‌شوند

درباها، خاك

جنگل‌ها، خاك.



بيا

اين تويي كه مي‌تواني

با توفان نفس‌هايت

جهان را گلستان كني.

...

و اين منم

گيج و خسته

مانده ام زير سقفي

كه بر سرم آوار مي‌شود.

۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

آزادي

تمامي راه‌هاي سخت جهان

به آنجا مي‌رسند كه تو باشي

راه‌هاي سنگلاخ و سخت،

پر خار

ناهموار

و مردمان

همگان

به سوي تو گام بر مي‌دارند

بدون كم و كاست

با اشتياق و شور.

گاه فرو مي‌غلتند

گاه بر زمين مي‌افتند

يا در ميانه راه مي‌مانند

عده اي حتي

تلخ و به اجبار

در ميان جمعيت

چونان برگي كه اسير باد است،

كه توان مقابله اش نيست،

در اين مسير به جلو رانده مي‌شوند

...

چه اهميت دارد

وقتي

تمامي راه‌هاي جهان

به آنجا مي‌رسند كه تو باشي؟



به سوي تو مي آييم

اي نقطه ي نوراني و مبهم دور از دست محتوم!

با تن خسته و ذهن اميدوارمان

به سختي

آهسته آهسته

با خون‌مان

به سوي تو مي آييم

۱۳۸۸ بهمن ۲۲, پنجشنبه

سفر

خط هاي سپيد ميان جاده
حضور تو را ماند.
 
در تاريك ترين لحظات
آنچنان خود مي نمايد
كه گويي
تنها حاضر جهان است و
تنها ناجي
 
نزديك شدن پي در پي اش
شوق كودكانه را بر مي انگيزد
و فرارش
آرزوي در آغوش كشيدنش را
با خود مي برد

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

بيست

مي‌ترسم

مضطربم

گيج و مبهوت به آمدنت مي‌انديشم

لحظه به لحظه كوبه‌هاي قلبم را مي‌شمارم

...

و تو از در مي‌آيي



اين تن آشفته را در آغوش بكش

شرمم را باور نكن

به فرارم مجال نده

كه امن‌ترين جاي زمين

جايي‌ست ميان دست‌هاي تو؛

آنجا كه مي‌توان همه عمر زندگي كرد



گرماي مردادماه شهرم را

در شب‌هاي سرد زمستان غربت

آسان تجربه مي‌كنم

وقتي

كمربندي آتشين

تا صبح همراه من است!



و صبح

نه با آواي خروسان

كه با لب‌خند تو آغاز مي‌شود

و صداي‌ات

چون ضربه‌هاي نرم انگشت بر كليدهاي پيانو

جهان را زيبا مي‌كند:

«سلام»



مي‌بيني

چه ساده به تمام جهان فخر مي‌فروشم

آن زمان كه

شيرين‌ترين عسل هستي را

با خنده‌هايت مز مزه مي‌كنم؟



با شمايم

اي نابيناترين نابينايان!

اي كساني كه ايمان نياورده‌ايد به معجزه چشم‌هايش!

زيباترين غزل جهان را

كه در نگاهش موج مي‌زند چگونه نديديد؟

...

اكنون اين منم

كه نانوشته‌ترينِ غزل‌ها را

تصوير مي‌‌كنم



باز هم شب است و من

كنار پنجره

در سياهي‌ها به دنبال جاي پاي‌ات مي‌گردم.

كنار گوشم آهسته نجوا مي‌كني

«دوستت دارم»

مي‌خواهم در آغوشت بكشم اما

...

تو ديگر اينجا نيستي

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

خواب

اكنون
نفس به نفس شماره مي‌كنم
آرامشي را
كه آغوش تو است